محل تبلیغات شما

پرواز را به خاطر بسپار



#بیست_و_هشت

یک ماه و شش روز گذشته بود از رفتنش.هر روز که میگذشت تو دفترچه علامت میزدم.سخت بود خیلی سخت.این بار مخصوصا که سخت تر بود و این رو خوب میفهمیدم.دلیلش قطعا برمیگشت به دونستن احساس همدیگه.گاهی سر ذوق میومدم  از این همه خوشبختی که تو همه سالها برام محال شده بودیک ماه و شش روز گذشته بود  و من فقط منتظر بودم در اتاقم  باز میشه.عالیه خانوم رو تو چارچوب در میبینم.
_خان عموت کارت داره  نیاز جان.
اخمام ناخودآگاه تو هم میره و بلند میشم.استرس گرفتم نکنه فهمیدن با افشین قرار  میذارم.نکنه
_چیکار؟
_نمیدونم گفت فقط سریع بیای
علامت سوال میشم و با حس بدی میرم سمت  سوییت حاجی.
سوییت  نیمه روشن بود و مبل های سلطنتی  و  بوفه  و وسایل تزیینی نو همه جا رو پر کرده بود.صدای زن عمو رو میشنوم که تو اشپرخونه در حال حرف زدن با کسی پشت تلفنه.
_اره دختره که کس و کارش ماییم.نگران نباش فرشته جان.حالا میای میبینیش.
همون لحظه صدای عمو رو از پشت سرم  میشنوم که میگه:سلام دختر.بشین.
زیر لب سلامی میکنم و روی یکی از راحتی ها میشینم.از پایین تا بالا براندازم میکنه و با نگاه تیزش شروع به صحبت میکنه:بزرگ شدی!
سرم رو  تا اخرین حد به پایین فرو میبرم.
_امانت برادرمی.هر چند نمیشه خیلی چیزا رو انکار کرد.
حس کردم خون توی رگ هام منجمد شده.
_تموم این سالها با ما زندگی کردی و هر چند از خون ما نیستی اما کسی با تو برخورد بدی نداشت تو راحتی و اسایش بودی.
پوزخندی بی اراده گوشه لبم میشینه.
_تو همون مدرسه که بچه های ما رفتن رفتی همون لباسا که بچه های ما پوشیدن پوشیدی و .منتی نیست.امانت داریمون خوب بود اما حالا .
مکثی میکنه و ادامه میده.
 _یک پسر خوب و خانواده دار که از آشناهاست میخواد بیاد خواستگاریت.
نمیتونستم هضم کنم.خواستگار؟!
حس کردم داغ شدم.
زبونم بند اومده بود.
_خواستگار؟من
_فردا شب میان  خودتو اماده کن.
زبونم قفل شده بود و مات و مبهوت داشتم به مرد روبروم خیره میشدم.نفرت همه وجودمو گرفت و اماده بودم پرخاش کنم آماده بودم داد بزنم و.
اما زبونم قفل بود و مثل یک بچه ی توجیه شده گوش میدادم که مرد روبروم دم از امانت داری میزد  وبدی اجتماعی که تضمینی نداشت من رو به راه بدی نکشونه.

و این طوری ادامه داد:

میدونی که با ما نسبتی نداری دختر و دلیل مرگ برادر مرحومم هم اون مادر بی  همه چیزت بود که تو رو گذاشت و رفت.میدونی که آخرین یادداشتی که همون زنیکه.

مکثی کرد و زیر لب نعوذ باللهی گفت و ادامه داد :همون مادرت برامون گذاشت چی بود؟

حس کردم دلم میخواست همون لحظه کر میشدم.تهی شده بودم و احساس مرگ میکردم و مرد با صدای نکره ش که سعی میکرد محفوظ به حیا باشه و فحشی نثار من یا مادرم نکنه ادامه داد.دستی به ریش جو گندمیش کشید  و گفت:

-البته که میدونی اما یادآوری یک سری چیزا خوبه.اون علاوه بر اینکه با گفتن این واقعیت برادرم رو به سکته ومرگ کشوند یادداشتی مبنی بر این واقعیت که تو فرزند این پدر نیستی و حاصل رابطه دیگه ای  برای ما گذاشت  و گورش رو گم کرد و علی رغم تلاش هام پیداش نکردم.این شد که مسئولیت تو گردن من افتاد .مسئولیتی که هیچ جوره ربطی به من نداشت و مربوط به یه تخم حروم میشد.حالا هم با خودم میگم فرض کن که از یه بی سرپرست که مادرش پتیاره تر از اونه که بخواد بجه شو گردن بگیره  حمایت کردی.اما همین قدر .فقط همین قدر از دست من بر میاد.

مکثی کرد و نگاهی به من انداخت که به نقطه ای خیره شده بودم و بی حرکت نشسته بودم.

-بنابراین تنها راه  تموم شدن این مسئولیت ازدواجته.که من تمام تلاشم رو میکنم بعنوان یه قیم تا تو زودتر بتونی ازدواج خوبی داشته باشی.هر چه زود تر.
باید بلند میشدم اما پاهام هم قفل  شده بود.نافرمانی تو خون من نبود من مثه یه حیوون رام میموندم که داشتن میبردنش به سمت قربون گاه.



#بیست_و_شش

هر دو خیس شده بودیم و اعتقادی به چتر نداشتیم.من فهمیده بودم که اون هم مثه من عاشق بارونه.فهمیده بودم که دوستم دارهآره اینو با عمق وجودم فهمیده بودم.
اشاره ای به کافی شاپ اونور خیابون کرد و گفت :بریم؟نمیخوام زودی برسیم خونه
با سر تایید کردم و با همون لباسای خیس وارد شدیم.نور  ملایم و گرمای لذت بخش کافه و وجود افشین بهترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد.جزو محدود دفعاتی بود که نگران هیج چیز نبودم.میز کنار شومینه رو انتخاب میکنیم و من مطمئن بودم افشین که روبروم بشینه برق تو  چشمام رو ببینه.
_اولین باره دوتایی اومدیم بیرون.
لبخند میزنم و میگم:همیشه یادم میمونه.
با محبت نگام میکنه.نگاهش شبیه نگاه پدرم بود.
_مثه بابا نگام میکنی.
این بار با بهت  میگه:بابا؟
خشمی سراپام رو میگیره.حس خوشبختیم رو قورت میدم و با لحن عصبی میگم: اره پدرم.دایی تو.
_چرا عصبی میشی؟فقط انتظار نداشتم از 6سالگی نگاه پدرت رو یادت باشه.
به میز نگاه کردم و چیزی نگفتم.پیش خدمت  سفارش ها رو گرفت و من فقط در جواب یک فنجون قهوه گفته بودم.
تلخ بودم و تلخی قهوه منو یاد خودم مینداخت.
_تو هم باور نداری؟نه؟
اخم میکنه و میگه:چیو؟
_اینکه من .من.
خواستم بگم بچه پدرم نیستم یا بگم دختر داییت نیستم اما زبونم نچرخید فقط
اشک تو چشمام میشینه با گوشه ی چادرم پاکش میکنم.
_اروم باش نیاز.
 _آرومم
و باز هم یه اشک لجوج دیگه رو پاک میکنم.
_د نیستی دیگه.نیستی.
_چرا من؟چرا منو انتخاب کردی؟
_چون تو پاکی.مثه فرشته هایی.مخصوصا وقتی چادر  میزاری.
بین اشک خندم میگیره.
_تو که هیچکدوم از دوس دخترات چادری نبودن.
با خنده میگه:تو از کجا میدونی؟
_ینی داشتی  چادری؟
_الان مثلا میخوای مچ منو بگیری موش کوچولو؟
لبخند میزنم.
پیش خدمت دو تا فنجون قهوه  و شکر رو روی میز میزاره و میره.
_اما همه نمیگن من فرشته و پاکم.
_همه بیخود میکنن رو پاکی تو حرفی بزنن.
دلم گرم  میشه.گرمای دلم رو خوب حس میکنم.

 


#بیست_و_هفت

صبح روز جمعه با حس بدی از خواب بیدار  میشم.درسته که میگن قبل  ار خواب در هر حالتی که باشی بیدار که بشی همون حالت رو داری.نگاهی به خودم تو اینه میندازم.چشمام پف کرده بود و معلوم بود که شب گذشته تا تونستم گریه کردم.افشین رفته بود  و من این بار تمام وجودم رو ماتم گرفته بود وجودش خود دلگرمی بود کاش میشد این خدمت لعنتی زودتر تموم میشد.مدرسه رفتن منم زودتر تموم میشدکاش زمان میگذشت.
عالیه خانوم خدمتکار جدید عمارت وارد اتاقم میشه و میگه:''رخت چرک ندارین خانوم؟ ''
 با پرخاش میگم:ندارم.
و کلافه موهام رو شونه میکنم.
از لحن خودم پشیمون میشم.اون بیچاره چه گناهی کرده بود.اون همسن مادرم بود.
قبل از اینکه در رو ببینده گفتم بمون.
_عالیه خانوم.ببخشید من حالم خوش نیستا.
لبخند مهربونی میزنه.گره روسری مشکیش  رو یکم شل تر میکنه و میگه:
 چی شده مگه خانوم؟
بلند میشم.بغضم میشکنه میرم تو بغلش و با گریه میگم:میشه ناهارو با شما بخورم؟یه عمره تنها غذا خوردم
تو بغل زن بیشتر فرو میرم و هق هق میکنم

 



#بیست_و_چهار

صبح که بیدار شدم گردنبند تو دستم بود.لبخند تلخی رو لبام نشست انگار رویای همیشگیم  واقعی شده بود اما من خوشحال نبودم.نه برای اینکه رویام رو از دست داده بودم.

حس گزنده ی حقیقت تمام روحم رو خورده بود و من به این فکر نکرده بودم که خانواده ای که من رو جزو خودشون نمیدونن و دوست دارن خیلی زود با شوهر دادنم منو به جایی دور بفرستن و لگه ننگ رو پاک کنن چطور راضی بشن من دم گوششون باشم و با کی؟!با افشین.و من فقط 16 سال داشتم اما حقیقت گزنده و تلخ حتی از وقتی چشم هام رو باز کرده بودم جلو روم  واضح بود اما با دیدن پلاک مربعی شکل توی دست هام که جمله ی "و اما عشق" با ظرافت روش هک شده بود  باعث میشد حقیقت هارو از جلوی چشم هام کنار بزنم.نه.خواب ندیده بودم که هنوز بوی عطرش رو توی اتاق حس میکنم.کاش خواب بودکاش  رویا بود همش .میترسیدم.این ترس برای منه 16ساله زیادی بود.یادگرفته بودم که سرم تو کار خودم باشه فقط بشینم پای درسم. ارزو داشتم  مستقل شم  و برم جایی دور و هیچوقت هیچکس از این خونواده منو نبینه.امااین آرزوم با چیزی که توی رویام بود  در تضاد بود.من با رویام همه چیز رو برای خودم خراب کرده بودم و میترسیدم از مبارزه.


#بیست_و_پنج

بارون شدیدی میباره .اولین بارون  زمستون .همراه سیل جمعیت بچه ها از دروازه دبیرستان بیرون میام و درست مقابلم میبینمش که چتری  رو سمت من میگیره.با تعجب نگاش میکنم.
 _اینجا چیکار میکنی؟
چتر رو بیشتر سمتم میگیره و میگه:امروز روز اخره مگه یادت رفته؟
با ناراحتی نگاش میکنم.ناراحتیم به قدری از چشمام مشخص و واضح بود که میگه:
حالا میشه شما غضه نخوری ؟
لبخند تلخی میزنم.
_قراره همینجا بمونیم؟
_عیبی داره؟
_دلتنگت میشم!
_عیبی داره با من زیر بارون باشی؟
لبخند میزنم و بی توجه به چتر تو دستاش راه میرم.
صداشو از پشت سر شنیرم که گفت:نیااااز سرما میخوری.بمون.
کی اینطوری صدام کرده بود؟
کی تا به حال نگران سرما خوردگی من بود؟
خودشو بهم رسوند.
مقابلش روی پیاده رو  ایستادم و گفتم:
میشه دوباره صدام کنی؟
چترو جمع کرد  و تو دستاش گرفت.
_میخواستی  دیوونه م کنی؟ببین موفق شدی.میخوام صدبار اسمتو صدا کنمنیاز.نیازم.نیااااز.
نگاهش کردم.موهاش خیس شده بود و به پیشونیش چسبیده  بود و با نمک شده بود.شبیه پسر بچه های تخس شیطون.
_کاش زود برگردی.حس میکنم دوریت برام سخت تر از همیشه ست.
_این دفه از خدمت برگشتم بدون قایم موشک بازی مال هم شدیم.
لبخند تلخی میزنم.انگار که زهر بودنش رو تو صورتم میبینه که میگه:شک داری؟
 و من به دروغ میگم:نه.
با چهره ارامش بخشش نگام میکنه.
_پسر عمه حسابی  خیس شدیم.
با حرص میگه:
_پسر عمه و کوفت.
میخندم و سعی میکم تمام افکارمو کنار بزنم و فقط خوشبختی رو حس کنم من در همون لحظه چقدر خوشبخت بودم .خوشبختی ای که دنیا سالها بهم بدهکار بود.

 

#نیکا

 


#بیست_و_دو

اسپند دونه دونه
اسپند سي و سه دونه
قوم و خويش و بيگونه
بتركه چشم حسود و حسد
شنبه زا . يكشنبه زا .دوشنبه زا . سه شنبه زا . چهارشنبه زا . پنجشنبه زا جمعه زا 
همسايه اين طرفي- همسايه اون طرفي
هر كه كه ديد
هر كه نديد
بر چشم بد و نظر ناپاك لعنت

خم میشه و دست های عمه خانوم رو میبوسه و میگه:
_مادر من، کی منو چشم میزنه آخه.
عمه با لبخند نگاش میکنهدر جوابش اون هم لبخند میزنه.زوایای لبخندش رو از نیمرخ درحالیکه  پشت توری های پنجره ایستادم هم میتونم ببینم .
تو فکر این بودم که با لباس سربازی  جذاب تره  یا نه که سرش رو از حالت نیمرخ برگردوند و چشماش دقیقا منو دید.انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرده بود و من بعد از چندماه دوباره  بمبی تو سینم منفجر شد.دلم هری ریخت و در آن واحد تنم از استرس یخ کرد.اخمی کرد و روش  رو سمت عمه برگردوند.
_مادر به فدات تو که پوست استخون شدی.
_خدا نکنه. من فدای شما بشم.

از پشت پنجره دیدمش که نزدیک تر میشه و رفتم جلوی آینه.
رنگی که دوست داشت پوشیده بودم.سبزآبی!که شده بود رنگ مورد علاقه من. پیراهن سبز آبی بلندم رو با روسریم ست کردم و از اتاق رفتم سمت سالنخیلی وقت بود که اتاق مهمان مال من شده بود و خودم ترجیح میدادم وارد اون سوییت لعنتی نشم.
بوی اسپندی که هنوز توی دستای عمه بود رو نفس کشیدم و با لبخندی که سعی داشتم جمعش کنم جلو رفتم.عمه با دیدنم طبق معمول  اخم کرد و من نتونستم اون لحظه اهمیتی بدمفقط میخواستم یک دل سیر ببینمش.همین و بس
_سلام
نگاه کوتاهی بهم انداخت و جواب سلامم رو داد.سرش رو به عادت همیشگی پایین انداخت و با عمه سمت سوییتشون رفت.
جرئت نداشتم جلوی چشمای گزنده عمه چیزی به جز سلام بگم.با نگاهم تعقیبش کردم که در جلوی روم بهم کوبیده شد.
رنگ پوستش تیره تر شده بود و ریش گذاشته بود.لباس سربازی خیلی بهش میومد  و به عمه حق میدادم که براش مدام اسفند دود کنه.


#بیست_و_سه

دستی روی گونه هام رو نوازش میداد چشمامو باز میکنم .خواب دیده بودم؟تاریکی اتاق رو میبینم و دو جفت چشم خیره بهم.
روی تخت کنارم نشسته بود
_دلم برات تنگ شده بود.
هشیار میشم و با ناباوری روی تخت میشینم.
_برای من؟
لبخندش رو تو تاریکی هم میتونستم ببینم.
سرش رو پایین میندازه.با عشق نگاش میکنم
_لاغر شدی.
_لاغر دوس ندارین شما؟
خواستم بگم همه جوره دوستت دارم اما فقط گفتم.
_دلم برات تنگ شده بود.پسر عمه.
سرش رو بالا گرفت و با تعجب گفت
_موهات بلنده؟
سری ت دادم.تموم وجودم  گرم بود.
دستاشو جلواورد و بعد کشید عقب.
پرسیدم:از چی میترسی؟
_کی بزرگ شدیم؟
لبخند تلخی میزنم و میکم:من که خیلی وقته تو رو نمیدونم
_نیاز
لحنش جوری بود که انگار قلبم اروم تر از همیشه بود.خبری از استرس همیشگی نبود فقط چشمام پر اشک شد.
_تو دوستم داری؟ 
فهمیده بود .از این نگاه های لعنتی  همه چی رو فهمیده بود.
_من
اشک تند تند کل صورتمو گرفت و زدم زیر گریه
_هیس .اروم باش.
گریم شدت گرفت که گفت
:اصن من غلط کردم خب؟اروم باش.
دستاش گرم بود و انگار داشت دلم رو گرم میکرد.
_نیاز .این سری که برم زودتر برمیگردم.بعدش حرف میزنیم خب؟اروم باش.فقط اروم باش.
دلم گرم بود.نمیدونس که اروم تر از همیشه بودم.
 _راهمون طولانیه.باید قوی باشی نیاز.
سرش رو خم کرد و گردنبد همراه پلاک الله ش رو از گردنش در اورد.
 _6ماه دیگه مونده که تموم شه خدمتم.هر وقت دلت تنگ شد اینو نگاه کن یادت بیفته که منم دلم پیشته.
بغض به گلوم  فشار اورد که گفتم :نرو.
لبخند زد.
_زود برمیگردم.
بعد از روی تخت بلند شد و گفت
 _رامون زیاده نیازاگه نمیتونی تا فردا اون گردنبد رو بهم پسش بده
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.گردنبند رو با ناباوری چند بار نگاه کردم و بوسیدم.
_دوستت ندارم.نمیدونی که عاشقتم


#بیست

_فریبرز.مگه هم خون ما نیست؟پسر منه!داری از یه غریبه حزف نمیزنی که اینطوری تهدید میکنی!یتیم کشی تو رسم تو  نبود.تو جای باباشی فریبرز .حرمتارو نشکن.بزار حدیث بهوش بیاد.بی دونستن چیزی مجازات نکن.
 _فقط منتظرم .فقط منتظرم بهوش بیاد و بشنوم  تمام این اتفاقا زیر سر کیهبفهم خواهر.دخترمه

اینو گفت و اومد سمت در که من رو دید.سلام نکردم و سرم رو بالا گرفتم.اونقدر که خوب ندیدمش.چیزی جز سفیدی موهاش تو چشمم نبود.
_به تو هم میرسمدختره بی آبرو.
اینو گفت و از خونه بیرون رفت

بدنم یخ کرده بود.بی ابرو!دختره ی بی آبرو.
لبخند تلخی زدم و عذاب وجدانم بابت خنک شدن دلم از این اتفاق از بین رفت.

#بیست_و_یک

ده روز گذشته از اومدن من به اینجا .ده روز گذشته و من  کارم شده بود خوابیدن و گوش دادن به گریه ها و جیغ های زن عمو.یا زل زدن به حیاط و مرور کردن گذشته ها.و تنها کسی که میدیدم خدمتکار خونه بود.زن جوونی که شام و ناهار رو توسینی قرار میداد و برام میاورد حتما میثم بهش گفته بود که من عادتی به خوردن صبحانه ندارم.
میثم هم نبود.انگار همه زندگیشون تو بیمارستان بود و منتظر بهوش اومدن حدیث.
و من اما منتظر دیدن کس دیگه ای بودم که دلیل غیبتش رو تا حدودی میشد از لای بحثای عمه  و عمو پیدا کرد.
صدای زنگ گوشم بلند میشه  جواب میدم و صدای محکم شمیم تو گوشم میپیچه
_سلام اوضاع چطوره؟
آهی میکشم و میگم:
اوضاع خاصی نیست.هنوز حتی ندیدمش.هنوز اون دختره بیمارستانه.هیچکی حتی حواسش به من هم نیست.
_چرا ندیدیش؟
_چون نیست.
_حتما خودش باعث شده دختره خودکشی کنه الانم غیبش زده.
پوفی میکنم.
-شمیم من کاری برای انجام دادن ندارم اینجا.
-زنگ زدم که چیزی به بگم.
_چی؟
_محسن بهم زنگ زده بود دیشب.
از بهت حس میکنم اشتباه شنیدم 
-کی زنگ زده بود؟
-محسن.همسر سابق جنابعالی
 اخمام توهم میره.
-چی میگفت؟
-زنگ زد بهم بگه تو رو راضی کنم برگردی.
با بهت دو چندان میپرسم:چرا؟
-نمیدونم فقط گفت پشیمونه و گفت که رو  مخ تو  کار کنم که برگردی.
خندم گرفت
-عجیبه.
-اره.منم بهش گفتم  که نمیتونم تو رو مجبور به کاری کنم و فقط بهت انتقال میدم حرفشو همین
نمیدونستم چی بگم با ذهنی درگیر خداحافظی میکنم.
چیزی که مسلم بود برام این بود که برگشتی برای من وجود نداره.
در اتاقم با شدت باز میشه  و میثم با گریه به سمتم میاد.
_بهوش اومد.حدیث.بهوش اومد.

با خوشحالی بغلم میکنه و میزنه زیر گریه.یه گریه از سر راحتی خیال شایدم از سر ناباوری.
زیر لب میگم خداروشکر و از آغوشش بیرون میام از بوی گند تنش  میفهمم که چند روزه حتی برای حموم هم خونه نیومده.
میخندم و بهش میگم:برو حموم لعنتی.
با گریه میخندهشبیه یه بچه کوچولوی تخس و بدون ابنکه درو ببنده از اتاق بیرون میره.
صدای آشنایی به گوشم میخوره:
-سلام.رسیدن به خیر.
نگاهش میکنم که از آستانه در میگذره و جلوتر میاد.بلند قامت.با قدم هایی بزرگ.با ریش و سیبیلی که اولش منو به شک برد.اماچجوری گزندگی صداش رو یادم بره.
به طرفم میاد با لبخند خسته ای رو لب هاش.
_اومدی بمونی یا برگردی؟
_چه شروع خوبی!
میخنده!پر افاده میخنده و میگه:
_دنبال شروع نیستم
خیره میشم تو چشم های قهوه ای روشنش.
_ترسیدی؟
_از چی؟از تو؟!
لبخند میزنم.
_از قلبت!
_من زن  دارم!
_که باعث شدی خودکشی کنه.
_پلیسی ؟!
سعی میکنم پاهام نلرزه.سمت صندلی میرم و روش میشینم.
_دلیل این  خوشامد گویی چیه؟!
اخم هاش تو هم میره و بی ربط به سوالم جواب میده.
_از بین بردن زندگی آدما به بهایی دارهاونم اینه که دور باشیاز اینجا میری بزودی.هیچکی چشم دیدنت رو نداره.
بابغص میگم:
_پس چرا اومدی منو ببینی؟!
برمیگرده و در حالیکه سمت در میره میگه:
_مسلما''دلم تنگ نشده بود.اومدم که هشدار بدم.
اینو میگه و میره
از حرف اخرش خندم میگیرممیخندم. بلند میخندم اونقدر که با گریه یکی میشه.دیوونه شده بودم؟
دستم رو رو قلبم میزارمتند و محکم میزنه این قلب لعنتیرو تخت دراز میکشم و چشمامو میبندم.میرم به ده سال پیشبه 16سالگی


#نوزده چشمامو که باز میکنم برای چند دقیقه منگم انتظار دارم اولین چیری که میبینم ساعت دیواری گرد قرمز رنگ روی دیوار آپارتمانم باشه اما اولین چیزی که به چشمم میخوره مردیه که تکیه به دیوار نشسته و سرش رو به زانوهاش چسبونده رو تخت میشینم.با دیدن فضای کما بیش تاریک میشد فهمید که هنور کاملا روز نشده. _چیشده سرش رو با مکث بالا میاره. _تو کماست. با بهت نگاهش میکنم و یهو همه چیز یادم میاد کلافه دستی میکشه به موهاش و به من خیره میشه. _اگه بیدار نشه.اگه خدای نکرده دیگه نبینمش.میکشمشاون بی شرفو میکشم. با بهت نگاش میکنم. _کیو؟ توجهی به سوال من نداره. _چرا اینجوری شد. جوابش فقط سکوته. از رو تخت بلند میشم و کنارش میشینم. _خوب میشه. قطره اشکی رو گونه ش میریزه. _اگه نشد چه غلطی بکنم چه غلطی کنم .من سرش رو میزاره رو زانوش و مردونه و بی صدا اشک میریزه.این اولین بار نیست که دارم گریه کردن یک مرد رو میبینم و کاری از دستم بر نمیاد. _میثم از جاش بلند میشه و سمت ایوونه اتاق میره تکیه میده به دیوار و سیگاری اتیش میزنه. _از دست دادن سخته. خیره میشم به حیاط بزرگ روبروم انگار بارون اومده بود که میشد خیسی درختا و زمین رو تو این گرگ و میش هم فهمید . _میثم میدونم سخته منم گذروندم بدتر از تورو. به نقطه نامعلومی خیره شده. _حدیث خوب میشه. نصفه سیگارش رو مینداره تو حیاط و بی حرف میره. صدای گریه و جیغ و هق هق به گوشم میرسه. شالی رو سرم میزارم و از اتاق بیرون میرمسمت صدای گریه و ناله های زن عمو مروارید وزن عمو شهربانو و عمه خانوم میرم _سلام. سر و صداها قطع میشه و زل میزنن بهم. زن عمو صورتش از سیلی هایی که مطمئنم به خودش زده قرمزهعمه و زن عمو شهربانو دو طرفش نشستن درست مثه وقتی که بابا مرده بوده و زن عمو ها دو طرف عمه نشسته بودن.مریم داشت تسبیح میزد و چادر نماز سرش بود و اروم اروم اشک میریخت. من اینجا چیکار میکردم؟باید میپرسیدم که حدیث حالش چطورهاما میترسیدم.میترسیدم از این استفهام انکاریحدیث تو کما بود و کما هم یعنی بد.خیلی بد بدنم ناخودآگاه میلرزه شاید از سرما شایدم بخاطر تصویر خون آلودی که دیشب دیده بودم و جلوی چشمام میومد. مریم جواب سلامم رو به ارومی میده. سمت مبل تک نفره ای میرم و میشینم. _شهربانو دیدی دخترم چیشد؟ماهرخ دیری چیشد.خاک به سرم شددخترکم چیشد. زن عمو حالا روسرش میزد عمه خانوم سعی داشت مانعش بشه. آروم گفتم:خوب میشه. هیچکس نشنید. زن عمو داد زد.حنجره ش رو پاره کرد.فحش دادو مریم خانومانه اشک میریخت. یه زمانی ارزو کرده بودم که سرشون بیاد اون چیزی که سر من اومدکینه و نفرتم حالا کم شده بود.سبک شده بودم؟.نه زن عمو بلند میشه و با هق هق سعی میکنه سمت در بره.نفس نفس میزنه _بزارید برم.برم پیش دخترکمدختر بیچارمچه بلایی سرش اومد. و بعد با تمام توانش داد میزنه:خدااا قطره اشکی میریزه رو گونه هاممریم بلند میشه و سعی میکنه مادرش رو اروم کنه . _بابا پیششه مامان الان شما یکم چشم رو هم بزار یکم اروم باش مامان اینطوری نکن با خودت. یه ساعت دیگه میبرمت .بیدار میشه مامان حالش خوب میشه. زن عمو با بی حالی روی قالی میفته و من بی اراده سمت اشپزخونه میرم یک لیوان اب میگیرم و با چند حبه قند بهمش میزنم. زن عمو بی حال ناله میزنه و عمه و زن عمو شهر بانو بالا سرش نشستن و بادش میزننلیوان اب قند رو سمت زن عمو شهربانو میگیرم و سالن رو ترک میکنم. اومده بودم که تو این بلبشو چیو ببینم.؟که دلم خنک شه؟واقعا دلم خنک شده بود؟میرم تو اتاق و می ایستم جلوی آینه قدی. به خودم زل میزنم و زمزمه وار میپرسم: دلت خنک شد؟ جوابی ندارم به خودم بدم.از جوابم میترسم. باید کجا برم؟بلند شم برم تو اپارتمانم تا خود واقعیم رو اینجا حس نکنمیا بمونم و دلم .دلم خنک شه!

نزدیک ظهره که دراز کشیدم .میخوابم بیدار میشم. فکر میکنمسر و صداها تموم شده.یا همه بیمارستانن یا اروم شدن و پذیرفتنبلند میشم صورتمو میشورم و سمت سالن میرم که با صدای بلند عمو سر جام میخکوب میشم _خواهر گند زد. پسرت گند زد .گور خودشو کند.دختره دسته گلم رو دادم بهتون عروس تو شد که گفتی رو تخم چشمته.چیشد پسرت نیومد حتی ببینتش؟ها؟این پسره به پدرش رفته. صدای محکم عمه به گوشم رسید: بس کن فریبرز!خودت میدونی که داری بهانه میگیری!اگه حدیث دختر توعه عروس منم هست.مظلوم تر از پسر من پیدا نکردی که حماقت دخترتو بندازی گردنش؟ صدای عصبی تر عمو رو شنیدم که جواب داد:گند زد به زندگی حدیث گند میزنم به زندگیش!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تور مجازی گوگل کار و فناوری مجمع دلسوختگان حضرت زینب (س) قم