محل تبلیغات شما

#بیست_و_هشت

یک ماه و شش روز گذشته بود از رفتنش.هر روز که میگذشت تو دفترچه علامت میزدم.سخت بود خیلی سخت.این بار مخصوصا که سخت تر بود و این رو خوب میفهمیدم.دلیلش قطعا برمیگشت به دونستن احساس همدیگه.گاهی سر ذوق میومدم  از این همه خوشبختی که تو همه سالها برام محال شده بودیک ماه و شش روز گذشته بود  و من فقط منتظر بودم در اتاقم  باز میشه.عالیه خانوم رو تو چارچوب در میبینم.
_خان عموت کارت داره  نیاز جان.
اخمام ناخودآگاه تو هم میره و بلند میشم.استرس گرفتم نکنه فهمیدن با افشین قرار  میذارم.نکنه
_چیکار؟
_نمیدونم گفت فقط سریع بیای
علامت سوال میشم و با حس بدی میرم سمت  سوییت حاجی.
سوییت  نیمه روشن بود و مبل های سلطنتی  و  بوفه  و وسایل تزیینی نو همه جا رو پر کرده بود.صدای زن عمو رو میشنوم که تو اشپرخونه در حال حرف زدن با کسی پشت تلفنه.
_اره دختره که کس و کارش ماییم.نگران نباش فرشته جان.حالا میای میبینیش.
همون لحظه صدای عمو رو از پشت سرم  میشنوم که میگه:سلام دختر.بشین.
زیر لب سلامی میکنم و روی یکی از راحتی ها میشینم.از پایین تا بالا براندازم میکنه و با نگاه تیزش شروع به صحبت میکنه:بزرگ شدی!
سرم رو  تا اخرین حد به پایین فرو میبرم.
_امانت برادرمی.هر چند نمیشه خیلی چیزا رو انکار کرد.
حس کردم خون توی رگ هام منجمد شده.
_تموم این سالها با ما زندگی کردی و هر چند از خون ما نیستی اما کسی با تو برخورد بدی نداشت تو راحتی و اسایش بودی.
پوزخندی بی اراده گوشه لبم میشینه.
_تو همون مدرسه که بچه های ما رفتن رفتی همون لباسا که بچه های ما پوشیدن پوشیدی و .منتی نیست.امانت داریمون خوب بود اما حالا .
مکثی میکنه و ادامه میده.
 _یک پسر خوب و خانواده دار که از آشناهاست میخواد بیاد خواستگاریت.
نمیتونستم هضم کنم.خواستگار؟!
حس کردم داغ شدم.
زبونم بند اومده بود.
_خواستگار؟من
_فردا شب میان  خودتو اماده کن.
زبونم قفل شده بود و مات و مبهوت داشتم به مرد روبروم خیره میشدم.نفرت همه وجودمو گرفت و اماده بودم پرخاش کنم آماده بودم داد بزنم و.
اما زبونم قفل بود و مثل یک بچه ی توجیه شده گوش میدادم که مرد روبروم دم از امانت داری میزد  وبدی اجتماعی که تضمینی نداشت من رو به راه بدی نکشونه.

و این طوری ادامه داد:

میدونی که با ما نسبتی نداری دختر و دلیل مرگ برادر مرحومم هم اون مادر بی  همه چیزت بود که تو رو گذاشت و رفت.میدونی که آخرین یادداشتی که همون زنیکه.

مکثی کرد و زیر لب نعوذ باللهی گفت و ادامه داد :همون مادرت برامون گذاشت چی بود؟

حس کردم دلم میخواست همون لحظه کر میشدم.تهی شده بودم و احساس مرگ میکردم و مرد با صدای نکره ش که سعی میکرد محفوظ به حیا باشه و فحشی نثار من یا مادرم نکنه ادامه داد.دستی به ریش جو گندمیش کشید  و گفت:

-البته که میدونی اما یادآوری یک سری چیزا خوبه.اون علاوه بر اینکه با گفتن این واقعیت برادرم رو به سکته ومرگ کشوند یادداشتی مبنی بر این واقعیت که تو فرزند این پدر نیستی و حاصل رابطه دیگه ای  برای ما گذاشت  و گورش رو گم کرد و علی رغم تلاش هام پیداش نکردم.این شد که مسئولیت تو گردن من افتاد .مسئولیتی که هیچ جوره ربطی به من نداشت و مربوط به یه تخم حروم میشد.حالا هم با خودم میگم فرض کن که از یه بی سرپرست که مادرش پتیاره تر از اونه که بخواد بجه شو گردن بگیره  حمایت کردی.اما همین قدر .فقط همین قدر از دست من بر میاد.

مکثی کرد و نگاهی به من انداخت که به نقطه ای خیره شده بودم و بی حرکت نشسته بودم.

-بنابراین تنها راه  تموم شدن این مسئولیت ازدواجته.که من تمام تلاشم رو میکنم بعنوان یه قیم تا تو زودتر بتونی ازدواج خوبی داشته باشی.هر چه زود تر.
باید بلند میشدم اما پاهام هم قفل  شده بود.نافرمانی تو خون من نبود من مثه یه حیوون رام میموندم که داشتن میبردنش به سمت قربون گاه.

صفرممتد|پارت بیست و هشت

صفرممتد|پارت بیست و شش و بیست و هفت

صفر ممتد| پارت بیست و چهار و بیست و پنج

تو ,رو ,هم ,یه ,یک ,بچه ,که تو ,بود و ,ادامه داد ,کرد و ,بچه های

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها