محل تبلیغات شما


#بیست_و_چهار

صبح که بیدار شدم گردنبند تو دستم بود.لبخند تلخی رو لبام نشست انگار رویای همیشگیم  واقعی شده بود اما من خوشحال نبودم.نه برای اینکه رویام رو از دست داده بودم.

حس گزنده ی حقیقت تمام روحم رو خورده بود و من به این فکر نکرده بودم که خانواده ای که من رو جزو خودشون نمیدونن و دوست دارن خیلی زود با شوهر دادنم منو به جایی دور بفرستن و لگه ننگ رو پاک کنن چطور راضی بشن من دم گوششون باشم و با کی؟!با افشین.و من فقط 16 سال داشتم اما حقیقت گزنده و تلخ حتی از وقتی چشم هام رو باز کرده بودم جلو روم  واضح بود اما با دیدن پلاک مربعی شکل توی دست هام که جمله ی "و اما عشق" با ظرافت روش هک شده بود  باعث میشد حقیقت هارو از جلوی چشم هام کنار بزنم.نه.خواب ندیده بودم که هنوز بوی عطرش رو توی اتاق حس میکنم.کاش خواب بودکاش  رویا بود همش .میترسیدم.این ترس برای منه 16ساله زیادی بود.یادگرفته بودم که سرم تو کار خودم باشه فقط بشینم پای درسم. ارزو داشتم  مستقل شم  و برم جایی دور و هیچوقت هیچکس از این خونواده منو نبینه.امااین آرزوم با چیزی که توی رویام بود  در تضاد بود.من با رویام همه چیز رو برای خودم خراب کرده بودم و میترسیدم از مبارزه.


#بیست_و_پنج

بارون شدیدی میباره .اولین بارون  زمستون .همراه سیل جمعیت بچه ها از دروازه دبیرستان بیرون میام و درست مقابلم میبینمش که چتری  رو سمت من میگیره.با تعجب نگاش میکنم.
 _اینجا چیکار میکنی؟
چتر رو بیشتر سمتم میگیره و میگه:امروز روز اخره مگه یادت رفته؟
با ناراحتی نگاش میکنم.ناراحتیم به قدری از چشمام مشخص و واضح بود که میگه:
حالا میشه شما غضه نخوری ؟
لبخند تلخی میزنم.
_قراره همینجا بمونیم؟
_عیبی داره؟
_دلتنگت میشم!
_عیبی داره با من زیر بارون باشی؟
لبخند میزنم و بی توجه به چتر تو دستاش راه میرم.
صداشو از پشت سر شنیرم که گفت:نیااااز سرما میخوری.بمون.
کی اینطوری صدام کرده بود؟
کی تا به حال نگران سرما خوردگی من بود؟
خودشو بهم رسوند.
مقابلش روی پیاده رو  ایستادم و گفتم:
میشه دوباره صدام کنی؟
چترو جمع کرد  و تو دستاش گرفت.
_میخواستی  دیوونه م کنی؟ببین موفق شدی.میخوام صدبار اسمتو صدا کنمنیاز.نیازم.نیااااز.
نگاهش کردم.موهاش خیس شده بود و به پیشونیش چسبیده  بود و با نمک شده بود.شبیه پسر بچه های تخس شیطون.
_کاش زود برگردی.حس میکنم دوریت برام سخت تر از همیشه ست.
_این دفه از خدمت برگشتم بدون قایم موشک بازی مال هم شدیم.
لبخند تلخی میزنم.انگار که زهر بودنش رو تو صورتم میبینه که میگه:شک داری؟
 و من به دروغ میگم:نه.
با چهره ارامش بخشش نگام میکنه.
_پسر عمه حسابی  خیس شدیم.
با حرص میگه:
_پسر عمه و کوفت.
میخندم و سعی میکم تمام افکارمو کنار بزنم و فقط خوشبختی رو حس کنم من در همون لحظه چقدر خوشبخت بودم .خوشبختی ای که دنیا سالها بهم بدهکار بود.

 

#نیکا

 

صفرممتد|پارت بیست و هشت

صفرممتد|پارت بیست و شش و بیست و هفت

صفر ممتد| پارت بیست و چهار و بیست و پنج

رو ,تو ,حس ,میکنم ,میگه ,بیست ,بیست و ,شده بود ,بودم که ,حس میکنم ,کرده بودم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سردار آسمانی