محل تبلیغات شما

#بیست

_فریبرز.مگه هم خون ما نیست؟پسر منه!داری از یه غریبه حزف نمیزنی که اینطوری تهدید میکنی!یتیم کشی تو رسم تو  نبود.تو جای باباشی فریبرز .حرمتارو نشکن.بزار حدیث بهوش بیاد.بی دونستن چیزی مجازات نکن.
 _فقط منتظرم .فقط منتظرم بهوش بیاد و بشنوم  تمام این اتفاقا زیر سر کیهبفهم خواهر.دخترمه

اینو گفت و اومد سمت در که من رو دید.سلام نکردم و سرم رو بالا گرفتم.اونقدر که خوب ندیدمش.چیزی جز سفیدی موهاش تو چشمم نبود.
_به تو هم میرسمدختره بی آبرو.
اینو گفت و از خونه بیرون رفت

بدنم یخ کرده بود.بی ابرو!دختره ی بی آبرو.
لبخند تلخی زدم و عذاب وجدانم بابت خنک شدن دلم از این اتفاق از بین رفت.

#بیست_و_یک

ده روز گذشته از اومدن من به اینجا .ده روز گذشته و من  کارم شده بود خوابیدن و گوش دادن به گریه ها و جیغ های زن عمو.یا زل زدن به حیاط و مرور کردن گذشته ها.و تنها کسی که میدیدم خدمتکار خونه بود.زن جوونی که شام و ناهار رو توسینی قرار میداد و برام میاورد حتما میثم بهش گفته بود که من عادتی به خوردن صبحانه ندارم.
میثم هم نبود.انگار همه زندگیشون تو بیمارستان بود و منتظر بهوش اومدن حدیث.
و من اما منتظر دیدن کس دیگه ای بودم که دلیل غیبتش رو تا حدودی میشد از لای بحثای عمه  و عمو پیدا کرد.
صدای زنگ گوشم بلند میشه  جواب میدم و صدای محکم شمیم تو گوشم میپیچه
_سلام اوضاع چطوره؟
آهی میکشم و میگم:
اوضاع خاصی نیست.هنوز حتی ندیدمش.هنوز اون دختره بیمارستانه.هیچکی حتی حواسش به من هم نیست.
_چرا ندیدیش؟
_چون نیست.
_حتما خودش باعث شده دختره خودکشی کنه الانم غیبش زده.
پوفی میکنم.
-شمیم من کاری برای انجام دادن ندارم اینجا.
-زنگ زدم که چیزی به بگم.
_چی؟
_محسن بهم زنگ زده بود دیشب.
از بهت حس میکنم اشتباه شنیدم 
-کی زنگ زده بود؟
-محسن.همسر سابق جنابعالی
 اخمام توهم میره.
-چی میگفت؟
-زنگ زد بهم بگه تو رو راضی کنم برگردی.
با بهت دو چندان میپرسم:چرا؟
-نمیدونم فقط گفت پشیمونه و گفت که رو  مخ تو  کار کنم که برگردی.
خندم گرفت
-عجیبه.
-اره.منم بهش گفتم  که نمیتونم تو رو مجبور به کاری کنم و فقط بهت انتقال میدم حرفشو همین
نمیدونستم چی بگم با ذهنی درگیر خداحافظی میکنم.
چیزی که مسلم بود برام این بود که برگشتی برای من وجود نداره.
در اتاقم با شدت باز میشه  و میثم با گریه به سمتم میاد.
_بهوش اومد.حدیث.بهوش اومد.

با خوشحالی بغلم میکنه و میزنه زیر گریه.یه گریه از سر راحتی خیال شایدم از سر ناباوری.
زیر لب میگم خداروشکر و از آغوشش بیرون میام از بوی گند تنش  میفهمم که چند روزه حتی برای حموم هم خونه نیومده.
میخندم و بهش میگم:برو حموم لعنتی.
با گریه میخندهشبیه یه بچه کوچولوی تخس و بدون ابنکه درو ببنده از اتاق بیرون میره.
صدای آشنایی به گوشم میخوره:
-سلام.رسیدن به خیر.
نگاهش میکنم که از آستانه در میگذره و جلوتر میاد.بلند قامت.با قدم هایی بزرگ.با ریش و سیبیلی که اولش منو به شک برد.اماچجوری گزندگی صداش رو یادم بره.
به طرفم میاد با لبخند خسته ای رو لب هاش.
_اومدی بمونی یا برگردی؟
_چه شروع خوبی!
میخنده!پر افاده میخنده و میگه:
_دنبال شروع نیستم
خیره میشم تو چشم های قهوه ای روشنش.
_ترسیدی؟
_از چی؟از تو؟!
لبخند میزنم.
_از قلبت!
_من زن  دارم!
_که باعث شدی خودکشی کنه.
_پلیسی ؟!
سعی میکنم پاهام نلرزه.سمت صندلی میرم و روش میشینم.
_دلیل این  خوشامد گویی چیه؟!
اخم هاش تو هم میره و بی ربط به سوالم جواب میده.
_از بین بردن زندگی آدما به بهایی دارهاونم اینه که دور باشیاز اینجا میری بزودی.هیچکی چشم دیدنت رو نداره.
بابغص میگم:
_پس چرا اومدی منو ببینی؟!
برمیگرده و در حالیکه سمت در میره میگه:
_مسلما''دلم تنگ نشده بود.اومدم که هشدار بدم.
اینو میگه و میره
از حرف اخرش خندم میگیرممیخندم. بلند میخندم اونقدر که با گریه یکی میشه.دیوونه شده بودم؟
دستم رو رو قلبم میزارمتند و محکم میزنه این قلب لعنتیرو تخت دراز میکشم و چشمامو میبندم.میرم به ده سال پیشبه 16سالگی

صفرممتد|پارت بیست و هشت

صفرممتد|پارت بیست و شش و بیست و هفت

صفر ممتد| پارت بیست و چهار و بیست و پنج

رو ,تو ,هم ,زنگ ,بهوش ,بی ,بیست و ,با گریه ,حدیث بهوش ,بهوش بیاد ,از سر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دخترکوچه های زمستون