محل تبلیغات شما


#بیست_و_شش

هر دو خیس شده بودیم و اعتقادی به چتر نداشتیم.من فهمیده بودم که اون هم مثه من عاشق بارونه.فهمیده بودم که دوستم دارهآره اینو با عمق وجودم فهمیده بودم.
اشاره ای به کافی شاپ اونور خیابون کرد و گفت :بریم؟نمیخوام زودی برسیم خونه
با سر تایید کردم و با همون لباسای خیس وارد شدیم.نور  ملایم و گرمای لذت بخش کافه و وجود افشین بهترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد.جزو محدود دفعاتی بود که نگران هیج چیز نبودم.میز کنار شومینه رو انتخاب میکنیم و من مطمئن بودم افشین که روبروم بشینه برق تو  چشمام رو ببینه.
_اولین باره دوتایی اومدیم بیرون.
لبخند میزنم و میگم:همیشه یادم میمونه.
با محبت نگام میکنه.نگاهش شبیه نگاه پدرم بود.
_مثه بابا نگام میکنی.
این بار با بهت  میگه:بابا؟
خشمی سراپام رو میگیره.حس خوشبختیم رو قورت میدم و با لحن عصبی میگم: اره پدرم.دایی تو.
_چرا عصبی میشی؟فقط انتظار نداشتم از 6سالگی نگاه پدرت رو یادت باشه.
به میز نگاه کردم و چیزی نگفتم.پیش خدمت  سفارش ها رو گرفت و من فقط در جواب یک فنجون قهوه گفته بودم.
تلخ بودم و تلخی قهوه منو یاد خودم مینداخت.
_تو هم باور نداری؟نه؟
اخم میکنه و میگه:چیو؟
_اینکه من .من.
خواستم بگم بچه پدرم نیستم یا بگم دختر داییت نیستم اما زبونم نچرخید فقط
اشک تو چشمام میشینه با گوشه ی چادرم پاکش میکنم.
_اروم باش نیاز.
 _آرومم
و باز هم یه اشک لجوج دیگه رو پاک میکنم.
_د نیستی دیگه.نیستی.
_چرا من؟چرا منو انتخاب کردی؟
_چون تو پاکی.مثه فرشته هایی.مخصوصا وقتی چادر  میزاری.
بین اشک خندم میگیره.
_تو که هیچکدوم از دوس دخترات چادری نبودن.
با خنده میگه:تو از کجا میدونی؟
_ینی داشتی  چادری؟
_الان مثلا میخوای مچ منو بگیری موش کوچولو؟
لبخند میزنم.
پیش خدمت دو تا فنجون قهوه  و شکر رو روی میز میزاره و میره.
_اما همه نمیگن من فرشته و پاکم.
_همه بیخود میکنن رو پاکی تو حرفی بزنن.
دلم گرم  میشه.گرمای دلم رو خوب حس میکنم.

 


#بیست_و_هفت

صبح روز جمعه با حس بدی از خواب بیدار  میشم.درسته که میگن قبل  ار خواب در هر حالتی که باشی بیدار که بشی همون حالت رو داری.نگاهی به خودم تو اینه میندازم.چشمام پف کرده بود و معلوم بود که شب گذشته تا تونستم گریه کردم.افشین رفته بود  و من این بار تمام وجودم رو ماتم گرفته بود وجودش خود دلگرمی بود کاش میشد این خدمت لعنتی زودتر تموم میشد.مدرسه رفتن منم زودتر تموم میشدکاش زمان میگذشت.
عالیه خانوم خدمتکار جدید عمارت وارد اتاقم میشه و میگه:''رخت چرک ندارین خانوم؟ ''
 با پرخاش میگم:ندارم.
و کلافه موهام رو شونه میکنم.
از لحن خودم پشیمون میشم.اون بیچاره چه گناهی کرده بود.اون همسن مادرم بود.
قبل از اینکه در رو ببینده گفتم بمون.
_عالیه خانوم.ببخشید من حالم خوش نیستا.
لبخند مهربونی میزنه.گره روسری مشکیش  رو یکم شل تر میکنه و میگه:
 چی شده مگه خانوم؟
بلند میشم.بغضم میشکنه میرم تو بغلش و با گریه میگم:میشه ناهارو با شما بخورم؟یه عمره تنها غذا خوردم
تو بغل زن بیشتر فرو میرم و هق هق میکنم

 

صفرممتد|پارت بیست و هشت

صفرممتد|پارت بیست و شش و بیست و هفت

صفر ممتد| پارت بیست و چهار و بیست و پنج

رو ,تو ,میگه ,میکنم ,حس ,میگم ,بیست و ,و با ,فهمیده بودم ,و میگه ,پیش خدمت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چند قدم به جلو